دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

بالاخره خوب شدیم و برگشتیم

  سلام سلام صد تا سلام به همه دوستهای خوبی که در نبود ما  پیغام گذاشتن و به من و دیانا اظهار لطف کردن خیلی خیلی ممنون و دوستتون داریم شدید به مدت مدید (به قول بهمن هاشمی) عاشق همتون هستیم راستش دیانا و من و باباییش این چند وقت حسابی مریض بودیم و تمام ریتم زندگیمون به هم خورده بود دیانا و من خیلی خیلی وحشتناک و بی سابقه  مریض شدیم و این مریضی تقریبا 20 روز طول کشید و دیگه  خسته شده بودم و دیانا هم با عطسه ها و سرفه ها کلافه شده بود و تماما بهانه می گرفت آنقدر این چند وقت سوپ و آش و غذای آب پز خوردیم که کلافه شده بودیم دختر نازم خیلی لاغر شده و تا یه کم جون بگیره خیلی ...
27 دی 1390

یک دیانای سرما خورده

  دختر نازم از چهارشنبه هفته پیش به طرز وحشتناکی سر ما خوردی که خودمم دلیلشو نمیدونم آخه اولش خیلی سرحال و خوب بودی فقط یه کم سرفه می کردی منم زود بردمت دکتر که دوره اون طولانی نشه ولی شب که شد اوضاع و احوالت خیلی خیلی بدتر شد و یه کم تب کردی وتا صبح بیدار بودی طوریکه حتی  فرداش با سارای عزیزم قرار گذاشته بودیم مزاحمشون بشیم زود قرارمونو کنسل کردم که هلیا جون ازتو نگیره روز 5 شنبه من فقط دستمال دستم بود و به دنبال تو عطسه پشت سر هم و آب ریزش شدید خیلی ناراحت بودم چون یه دفعه ای حالت بد شدو دکتر هم گفت ویروسیه خدا خیلی دوستمون داشت که مامانی اومده پیشمون و تو نمیری مهد کودک و کلی تو...
12 دی 1390

اندر احوالات دیانا

    سلام به دختر بلا و شیطون خودم              این چند وقت عادت کردی تا از مهد کودک میایی خونه سریع لگوهاتو می اری و میگی مامان بشین با هم خونه و برج بسازیم بعدش میری سراغ وسایل و ظروف آشپزیت و یه کم آب می اری و مثلا داری غذا درست میکنی و لی تمام آستین لباست و فرش و غیره با آب یکی میشه بعدکه کمی از اون خسته میشی مداد رنگی می آری  و نقاشی میکشی دوباره میری سراغ عروسکهات که اسم یکیشون  الینا به انتخاب خودت و یکی دیگه رز به انتخاب مامانی بالش می اری و روی پاهای کوچولوت خوابشون میکنی و میگی مامان تو...
5 دی 1390
1